عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

۱۳

ایلیای من این آخرین قسمت پست های مربوط به نوروز نود و شش سیزده به در که روز طبیعت امسال مامانی شون بخاطر حضور مادربزرگ باباعلی نمیتونستن از خونه برن بیرون ما هم تصمیم گرفتیم سیزده به در رو کنار اونا تو خونه بگذرونیم البته با توجه به شیطنت های تو و داداش محمد مهدی اینطوری منم راحت تر بودم با اینکه تو حیاط خونه بود و محیط بسته بود دائم باید حواسم بهتون میبود اون روز خیلی بهت خوش گذشت صبح بازی با باباجون و داداش ظهر هم جوجه کباب و آش رشته و بازی با امیرجواد جون ولی عصر که میخواستیم برگردیم تو زمین بازی خوردی زمین و ... این عکس رو یکی دو روز بعد ازت گرفتم ورم پیشونیت خوابیده و زخم بینی...
24 فروردين 1396

نوروزنامه

ایلیای من عااااشق عکس گرفتن از خودت و دیگرانی روزی ده بار باید حافظه ی گوشی رو خالی کنم بسکه از همه چی عکس میگیری اینم چندتا از سلفی هات که نگهشون داشتم من به فدای ژستت! آخه اخم بهت نمیاد بچه! اینجا مثلا از من و داداش هم عکس گرفتی راستی امسال عید یه مهمون ویژه هم داشتیم انشاالله خوش قدم باشه برامون ...
24 فروردين 1396

عکسای رنگی رنگی داداشا به این قشنگی

نوروز امسال تو و داداش کنار هم روزای شادی داشتید... تو فوق العاده زیاد داداش رو دوست داری محمد مهدی هم خیلی تو رو دوست داره منتها روش های ابراز محبتش یه کم خاصه ببخش پسرکم اگه گاهی که هیجان زده میشه موهات رو میکشه ببخش پسرکم اگه وقتی تو رو میخواد ببوسه گاهی گازت میگیره ببخش پسرکم اگه وقتی داری تی وی میبینی هوس میکنه کنارت دراز بکشه و اشتباهی رو سرت میشینه از حق نگذریم توام گاهی ناخواسته داداش رو اذیت میکنی وقتی دوست داری باهاش کشتی بگیری وقتی دلت نمیخواد اسباب بازیهای مورد علاقه ات رو بدی بهش وقتی اصرار داری باهاش بازیهایی بکنی که مناسب سنش نیس   با وجود همه ی اینها من میدونم که خیل...
23 فروردين 1396

نوروزنامه

قسمت دوم: مهمانی های نوروزی عشق مادر عیده و دید و بازدید های نوروزیش! و چقدر تو امسال خوب متوجه طعم شیرین عید دیدنی و عیدی گرفتن میشدی! راستش اصلا منعت نکردم از خوردن شیرینی و شکلات و با خودم گفتم بزار هرچقدر که دلت میخواد تو این سیزده روز شکلات بخوری تا یک طعم شیرین از عید بمونه تو ذهنت و البته شیرین تر از شکلات طعم عیدی هایی بود که میگرفتی و یک راست مینداختیشون تو قلکی که باباجون چند روز قبل از عید برات خریده بود پذیرایی از تموم مهمونامون به جز چند نفری که موقع اومدنشون سرگرم به چیزی شده بودی با تو بود! وقتی زنگ در میخورد آیفون رو بر میداشتی و میگفتی: عیدتون مبارک بفرمایید طبقه ی سوم حتی وقتی باباجون در ...
20 فروردين 1396

نوروزنامه

قسمت اول: قبل از تحویل سال بزرگ مرد کوچکم ایلیا بهار نود و شش از راه رسید و من با کلی روز تاخیر اومدم تا برات بنویسم از روزایی که گذشت روزهایی که شاد گذشت... روزهایی که پر از هیاهو و پر از عطر بهار گذشت... برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز از اول اسفند حال و هوای بهار کم کم تو خونمون سرک کشید... از خریدای عید و تمیزکاری خونه تا خوندن شعر ها و داستان های مربوط به نوروز برای تو و چیدن سفره ی هفت سین با ذوق فراوون تقریبا ده روز مونده به عید وسایل سفره هفت سین رو کم کم آماده کردیم چقدر دلم میخواس امسال یک عدد حاجی فیروز میدیدیم تو کوچه...
20 فروردين 1396

خدا فرشته هاشو که نمیسپره دست همه...

ایلیای من ناب ترین حس زندگی من تویی بهار که نزدیک می شود تپش های قلبم صد برابر میشود هوا انگار بوی تو را میدهد نفس که میکشم از تو لبریز میشوم همین روزهای زیبا چند روز مانده به حوالی بهارفهمیدم قرار است برای اولین بار زیباترین حس دنیا (مادر بودن) را تجربه کنم نسیم بهاری مژده آمدنت را با خود آورد و برای همیشه قدم هایت بوی بهار گرفت زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده... ...
19 فروردين 1396
1